اضطراب جمعه 28/2/86
یک برداشت شخصی از مرگ جمعه 4/3/86
شماره 11
عجب سفری بود . تووووووووووووپ .
سیر فی الارض و نگاه بر عاقبت مکذبین از یک طرف ، زیارت خواهر امام رضا ع و جمکران از این طرف و محفل انس با روحانیت معظم !!! و سه روز با رفقای قدیمی همسفر بودن هم از طرف دیگه !
جای همه آنهایی که نبودند سبز ، سه روز با بچه های واحد کامپیوتر سایت رهپویان رفتیم اردو . هم زیارت بود هم سیاحت . شروع سفر هم بازدید از تشکیلات کمیته ی مشترک ضد خرابکاری ساواک و شهربانی یا به تعبیری همان موزه عبرت .
یک شوک 1000 ولتی در اول سفر به همه ! تکان دهنده ! زلزه ! واقعه ! قارعه ! اصلا هر چی بگم کمه !
شنیدن کی بود مانند دیدن . کمیته ی ضد خرابکاری یعنی آخر دنیا برای همه مخالفین رژیم ملعون پهلوی . یک جهنم واقعی که فقط قرارگرفتن در اون و دیدن و شنیدن جنایاتی که درش اتفاق افتاده مو را به تن آدم سیخ می کنه .
به واسطه ی خاطراتی که بزرگترهامون از ساواک شیراز تعریف می کردند یک چیزهایی شنیده بودیم . بعد از خواندن کتاب احمد احمد هم بیشتر به صحنه های تاریخی این جنایات نزدیک شدم اما فکر نمی کردم این قدر تکان دهنده باشه. هنگام بازدید چندبار بغضم رو با فشار قورت دادم . خیلی زشت بود جلوی این همه آدم بزنم زیر گریه . چندبار هم از بچه ها فاصله گرفتم و خواستم توی اون سلول های انفرادیش بشینم و زار زار ... اما نتونستم . بقول عطر سیب وقتی از بازدید مرخص شدیم گفت :این گریه ها از روی ضعفه . اون و همه بچه های دیگه هم همین حال رو داشتن .
شروع بازدید پخش فیلمی 10 دقیقه ای بود که صحنه های بازدید و ذکر خاطره بعضی از انقلابیون مثل خانم دباغ را از این شکنجه خانه به تصویر کشیده بود . یک درام حقیقی به تمام معنا ! وقتی خانم دباغ از کنار عکس منوچهری و آرش - شکنجه گرهای معروف ساواک - می گذشت یا هنگامی که از کنار درب سلول های انفرادی عبور می کرد ،لا اله الا الله هایی می گفت که سخت می شد آنها را بشنوی و تحمل کنی ...
بعد از پخش فیلم آقایی بنام شیخی که خودش هم راوی فیلم بود ما را برای دیدن قسمت های مختلف زندان همراهی کرد . چیزی که باعث می شد توصیفات ایشان ملموس تر باشد این بود که یکی از زندانیان و شکنجه شده گان سابق همین مکان بود .
اتاقهای مختلف شکنجه بهمراه عکس مسخ شده و بیوگرافیی از شکنجه گرهای معروف ساواک ،سلولهای انفرادی که مجسمه هایی از مبارزین و شهدایی مثل دکتر بهشتی ، ربانی شیرازی ، دستغیب ، دکتر شریعتی ، مرحوم طالقانی و حتی آیت الله خامنه ای و ... را درون آنها قرار داده بودند ، دالانهای طویلی که صدها عکس از زندانیان سیاسی سابق به دیوارهایش زده شده بود ، صحنه هایی بودند که هم سبوعیت و وحشی گری ساواک را می توانستی ببینی و هم صدای محزون تلاوت های قرآن شهید ربانی شیرازی - واستعینو بالصبر و الصلوه و انها لکبیره الا علی الخاشعین - را بشنوی .
درون سلول های یکی از بندها که معلوم بود بعلت بزرگتر بودن بند عمومی بوده ،اسناد و مدارک و تصاویری از گروه های مبارزی مثل هیئت موتلفه ،فداییان اسلام ،ابوذر و ... قرار داده بودند . چیزی که بین همه بیشتر جلب توجه می کرد و باعث می شد همه با تامل از کنار آن رد شوند نوشته ای بود با دست خط مسئول گروه ابوذر :
1- خواندن نمازهای یومیه در اول وقت . 2-نمازها به جماعت خوانده شود. 3-هر روز صبح یک ساعت قرآن خوانده شود. 4-یک ساعت تفکر در هر روز. 5-دو ساعت مطالعه خارجی در روز. 6-هر هفته حتما یک بار کوهنوردی. 7-هر روز سه ربع ورزش. 8-در هر شرایطی به افراد نیازمند کمک کنیم. 9-نماز شب ترک نشود. 10-کسی از کار گروه خبردار نشود. 11-هرگز دروغ نگوییم. 12-صداقت کامل نسبت به همنوعان خصوصا به عامه مردم. 13-اعمال روزانه شبها حسابرسی شود و از گناهان استغفار کنیم و ... 14-به درسهای دبیرستان خوب برسیم.15-نسبت به همه حتی حیوانات نیکوکار باشیم.
یک عهدنامه ی تر و تمیز و بدون نقص بین اعضای یک گروه مبارز . آن هم نه یک گروه مبارز عادی . گروهی که تمامی اعضای آن دانش آموزان دبیرستانی بودند ! احسنت به این ایمان و نورانیت . آفرین به این همت و استقامت .
یک جایی هنگام بازدید به آقای شیخی گفتم : این همه شکنجه های عجیب و متنوع که اگر من و همه رفقا روی هم جمع شویم نمی توانیم یکی از آنها را تحمل کنیم ،مثل کشیدن نخان ، قفس بخاری ، آپولو و ... شما چگونه تحمل می کردید ؟ فیلم سینمایی که نیست . در جواب گفت : واقعا تحملش برای من و شما امکان پذیر نیست اما در آن لحظه که زیر شکنجه قرار می گرفتیم چنان عنایت خدا را حس می کردیم که می فهمیدم او به ما صبر می دهد . وقتی مرا شکنجه می کردند تندتند سوره های کوچکی را که از حفظ بودم می خواندم و همین مرا آرام می کرد ...
در یکی از بندها ، مفاتیحی را درون شیشه قرار داده بودند که بالای آن نوشته شده بود مفاتیح شهید اندرزگو در زمان حبس . مفاتیح روی جوشن کبیر باز بود ...
بازدید تمام شد . همه بچه ها مثل بهت زده ها شده بودند . کسی حرف نمی زد . شاید این سکوت تا چند ساعت ادامه داشت . بعد از بازدید به خودم و رفقا یک جمله گفتم : از این همه پاستوریزه و ضعیف و بی اراده و بی درد بودن خودم و نسل سوم حالم بهم می خوره . ببخشیدا ! ...
درسته که مثل یک شوک بود . خیلی هم مفید و به جا . بقول یکی از دوستان می گفت بعد از این بازدید من تا چند روز اصلا گناه نکردم . مثل یک متقی واقعی . می گفت چجوری جوان های هم سن من این قدر اراده داشتند که ماهها و سالها انواع شکنجه ها و سلول های انفرادی را تحمل می کردند و بعد من اینقدر اراده نداشته باشم که از دوتا گناه کوچیک و بزرگ حذر کنم ! مگر من چی از جوان های هم سن خودم در نسل اول کم دارم ؟
بله ! درسته که مثل یک شوک بود . خیلی هم مفید و به جا ولی چنان کدورتی بر روحها به جا گذاشت که اگر صفای زیارت حضرت معصومه س و قداست جمکران و آرامش حرم امام خمینی نبود ، به این راحتی ها جبران نمی شد .